تب ِماه

هرشب ستاره ای به زمین می کشند و باز ... این آسمان غم زده غرق ستاره هاست

تب ِماه

هرشب ستاره ای به زمین می کشند و باز ... این آسمان غم زده غرق ستاره هاست

مه غلیظ صبح گاهی ...


خانه شلوغ بود . مثل برو بیای عزاداری , یا عروسی . آدم ها می آمدند و می رفتند . من , بی وقفه چیزی را هم می زدم . چیزی مثل حلوا , آش پشت پا , یا شور آب ِ دل ...  . سراسیمه آمد و گفت : " بیا , باید برویم " . گفتم : " دارم خواب می بینم . کجا برویم ؟ اینجا خانه مان است . هنوز چشم به راه مسافریم . تو الان توی خواب منی ... " . باور نکرد . در را به هم کوبید و رفت .

...

توی حیاط دختری با موهای پریشان و رها تاب می خورد . سرم را کج کردم , سرش را کج کرد . یقه ی لباسم را بالا کشیدم , یقه ی لباسش را بالا کشید . دست هایم را تو جیب هایم پنهان کردم , دست هایش را توی جیب هایش پنهان کرد . اخم کردم : " بیا تو ! سرما می خوری ! " , اخم کرد _ صدای خرد شدن آینه ای از میان لب های رنگ پریده اش همه جا پیچید_ : " خاطره ها هم سرما می خورند ؟ " . باد در ها را , پنجره ها را به هم کوبید و رفت .

...

پایین پله ها با صورت روی زمین افتاده بود . خون تیره ای داشت از گوشه ی لبخند همیشگی اش , از لا به لای موهای تاب دار و بلندش نقش های مبهم و غریبی می کشید . کسی از دور دهانش را به قاعده ی یک ضجه ی ناتمام باز کرده بود و هیچ صدایی از تارهای ناکوک حنجره اش شنیده نمی شد . هیچ صدایی شنیده نمی شد .

...

دلم توی فقل سه بار پیچید . داشت دیر می شد . داشت صبح می شد . داشت همه چیز تمام می شد . داشتم خواب می دیدم . کبریت کشیدم تا بهتر ببینم . خوابم سوخت . با تمام بالشت هایی که شب ها از چشم های خسته ام دریغ کرده بودم  .

...

در را باز کرد . من خواب بودم . من نبودم . من خیالی بودم . تنها و در تبعید . درست مثل " ه " ی تنهای آخر . حرکت تند لب هایش لا به لای نور سفیدی که داشت اتاق را فتح می کرد گم شد . من و خاطره و خیال و " ه " ی تنهای آخر همزمان با اولین پرتوی گرم خورشید محو شدیم . مثل غبار . مثل مه غلیظ صبح گاهی ...

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
میکائیل پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ق.ظ http://sizdahname.blogsky.com

دعا کن خواب هایت تعبیر نداشته باشد دختر ....
دعا کن این همهمه بودن ها و رفتن ها ...
این سایه شوم جز خیالی نباشد ..
دعا کن ....
برای اینهمه دل شورآب ها ..
دعا کن
دعا میکنم

دعا می کنم این زندگی خواب باشه میکائیل ...

محبوبه جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ http://sayeban.blogfa.com

همیشه حسر ت خواب دیدن دارم.. نه که نبینم ، ولی خیلی کم و گنگ میبینم... دلم میخواد اونقدر بخوابم و خواب ببینم تا شاید یه بار خواب خوشیختی ببینم.. خواب آزادی.. خواب عدالت.. خواب لبخند خالی از درد...

گاهی همون بهتر که خواب نبینی محبوبم ...
حتی خواب آزادی هم به درد بعدش نمی ارزه ...

سهبا سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ

امسال عید خیلی یادت بودم مهتابم . یاد تو و یاد اون خواب عجیب اسفند 89 .... دلتنگتم مهتاب ...

سلام عزیز دل . مراقب خودت باش . دل به این خوابهای آشفته مده نازنینم .

منم خیلی یاد مامان نرگس بودم ...

مریم نگار (مامانگار) چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ

..تو بی نظیری مهتاب..!!!
چه هول و ولایی تو دلم انداختی دختر !!
...خوابت خیره..خیره..خبر خوشه انشا..

مامانگاررر ...
قدمتون خیره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد