تب ِماه

هرشب ستاره ای به زمین می کشند و باز ... این آسمان غم زده غرق ستاره هاست

تب ِماه

هرشب ستاره ای به زمین می کشند و باز ... این آسمان غم زده غرق ستاره هاست

سه ...




حالا

سه سال گذشته است .

و چقدر از سه متنفرم . و چقدر از چهار متنفر خواهم بود . و  چقدر از پنج , شش , هفت ...

چقدر سخت است از سالهای شصت تا به امروز از اینهمه عدد متنفر بوده باشی ...
چقدر همه ی اعداد با اینهمه جای خالی نفرت انگیزند ...

توامان پدر ...



برای گلدان ها باران مصنوعی می باراند .

روی طناب ِ رنگ پریده رنگین کمان می سازد .

از پشت پنجره حرکت دستهایش را رصد می کنم .

حفظ می کنم .

فکر می کنم .

چقدر دیگر وقت دارم تا داشته باشم اش ؟

چقدر دیگر وقت دارد تا بی من نشود ؟

از تصور بی کس تر از این شدنم می شکنم .

از تصور داغ دار تر از این شدنش ...


اصلا تف به این زندگی که بدون هیچ ضمانت نامه ای به ما قالبش کردند !


وین راه بی نهایت ...




خواب دیدم
حلاج , پشت درهای بسته دهان می گشود
و هوا را
مثل دردی شیرین
می بلعید
گفتمش : حسین !
آن سوی دیوارهای بلند
خاموشی ست , فراموشی ست
جانت را بردار و از این دیار متروک بگریز ...
نگاه کرد
لب فرو بست , لب فرو بست , لب فرو بست
مویه کردم :
کی تمام می شود ؟ کی تمام می شویم ؟
خندید
به زلف پریشان شده در بلاهتم خندید
روی برگرداند و سر به دیوار گذاشت و " انا الحق " سر نداد ...